محل تبلیغات شما



وای خدای من!اون مرغ کثیف روی پالتوی من خرابکاری کرده.سویشرت ام هم کثیفه.دیگه لباس ندارم روی مانتوم بپوشم.

حالا مجبورم توی این سرما برم مدرسه.اه

خدا چرا من اینقدر بدبختم.یه نگاه به ساعت میکنم 7:30وای خدا دیرم شد.کیفم رو برمیدارم و سریع پله های اتاقم رو پایین میرم.من اتاقم زیر شیروانیه برای همین با سرعت بیشتری پایین میروم.درو باز میکنم و سریع کفشم رو میپوشم و میزنم به چاک.

باد سردی می وزد و من یخ میزنم ولی مجبورم تند بدوم تا دیرآمد نخورم.به سرعت باد میدوم.پرچم ایران رو که میبینم یه نفس راحت میکشم.از در وارد میشوم و میرم داخل.

توی راه به این فکر میکردم که یه چیزی یادم رفته و الان هم به همین فکر میکنم.

 

ووااااااایییی خوووددددشششههه!.


زییییینننگگگگ زییییینننگگگگ صدای ساعت کوکی ام هست.بلند شدم، کش و قوسی به بدن خودم دادم و ساعتم رو خاموش کردم و بلند شدم.کتاب هایم رو دیشب داخل کیفم گذاشته بودم برای همین رفتم داخل آشپزخانه و یه نارنگی و یه سیب برداشتم.

شستمشون و داخل پلاستیک گذاشتم.دیدم که مامانم برام یه لقمه گذاشته.برش داشتم و به همراه میوه داخل کیفم گذاشتم.دیگه کاری نداشتم جز اینکه باید لباس میپوشیدم و میرفتم.مانتو و شلوارم پوشیدم.

مو هام رو دم اسبی کردم و مقنعه ام رو هم پوشیدمش.رفتم که پالتوم رو بپوشم که یه لکه توجه ام رو به خودش جذب کرد.

مامان داد زد:نیلوفر!بیا این لباس هارو روی بند رخت پهن کن.

و یه سبد پر لباس خیس رو انداخت توی بغلم.یه لحظه تعادلم رو از دست دادم و دوباره روی پا ایستادم.به سمت حیاط تلو تلو خوردم و بلاخره به بند رخت رسیدم.سبد رو روی زمین گذاشتم و لباس هارو یکی یکی پهن کردم.داخل اونها پالتوم رو دیدم. پالتو رو آخر بند رخت پهن کردم.دقیقا جایی که مرغ خرابکاری میکرد.

لباس ها تموم شد.سبد رو برداشتم و به داخل خونه برگشتم.


 منم دادم رفت هوا:آره خودمو کشتم.مشکلی دارید به سحر جونتون بگید بره بهش غذا بده.ولی سحر به تیرچه قباش بر میخوره.

ظرف غذا رو پرت کردم توی دیوار و برگشتم توی خونه.در رو پشت سرم کوبوندم به هم و به سمت اتاقم رفتم.ولی توی راه 

یه چیزی به ذهنم رسید که فکر عالی بود.رفتم داخل اتاق سحر و لباس مورد علاقش رو برداشتم.

رفتم توی سالن و گفتم:این باید پیش من بمونه.

سحر شیون کرد و گفت:ماااماان!بهش یه چیزی بگو.

مامان غذاشو قورت داد و گفت:نیلوفر لباسشو بهش برگردون.

منم هوار کشیدم:هروقت سحر جونتون اون لباسو بهم برگردوند منم لباسشو بهش میدم.و درو پشت سرم محکم بستم.تنها کاری که میتونست آرومم کنه این بود که بگیرم بخوابم.برای همین خودمو لای پتو پیچیدم و چشم هامو بستم.


فردا روز چهارم مدرسه است و هنوز هیچ دوستی موجود نیست.تو مدرسه زنگ های تفریح مثل یه دختر مضحک باید یه نیمکت خالی پیدا کنم و بشینم و تغذیه ای که ماملنم برام گذاشته رو بخورم

》نیلوفر!بلند شو بیا ناهار《

مامانمه. داره صدام میکنه برای ناهار .واقعا گشنمه برای همین سریع بلند میشم و میرم تا غذا بخورم.غذای مورد علاقه ام یعنی قورمه سبزی داریم.

وسط غذا خوردنم قد قد کردن مرغ شروع میشه و من وسط خوردن غذای مورد علا قه ام باید بلند بشم و برم به مرغ غذا بدم.

واقعا ضد حاله!وقتی میرم بهش غذا بدم،میپره تو بغلم تا دونه هارو بگیره منم میافتم و بهترین لباسم که عاشقش بودم پاره میشه.

همون موقع یه لگد میزنم بهش و قدقدش میره تا آسمون ها.بابا داد میزنه:《چه خبر شده نیلوفر میخوای یه غذا بهش بدی.خودتو کشتی.》

 

خیلی خب.ماجرا از وقتی شروع شد که بابام اون مرغ بی مصرف یا بهتره بگم تخم مرغ را خرید و شروع به نگه داری از اون کرد.

نمیدونم چرا اینقدر براش مهم بود مثلا روز سوم می گفت که مواظب باشید توپ بهش نخوره.یا می گفت:》نیلوفر به دوستت بگو نزدیک هزار کیلومتری تخم مرغ نره.《

ولی بدبختی های من از وقتی شروع شد که تخم مرغ تبدیل به جوجه و بعد هم مرغ شد،شروع شد!

وقتی تخم مرغ تبدیل به جوجه شد ،ساعت سه نصف شب،همین جور جیک جیک میکرد و روی مخ بود.بعضی شبا دلم میخواست یه سنگ به بزرگی خونه بردارم بکوبم به جوجه(البته خونمون اونقدر ها که فکر میکنید بزرگ نیست)

جالب بود وقتی من بدبخت خواب بودم یه سره دهنش باز بود.

از همون اول نه من نه مامان با خریدنش موافق نبودیم.

ولی طبق معمول،عشق مامان بابا،سحر اصرار کرد که اون تخم مرغ افتضاح را بخرند.

هرچی فکر میکنم روزی را یادم نمیاد که.

منتظر پارت بعدی باشید


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها