منم دادم رفت هوا:آره خودمو کشتم.مشکلی دارید به سحر جونتون بگید بره بهش غذا بده.ولی سحر به تیرچه قباش بر میخوره.
ظرف غذا رو پرت کردم توی دیوار و برگشتم توی خونه.در رو پشت سرم کوبوندم به هم و به سمت اتاقم رفتم.ولی توی راه
یه چیزی به ذهنم رسید که فکر عالی بود.رفتم داخل اتاق سحر و لباس مورد علاقش رو برداشتم.
رفتم توی سالن و گفتم:این باید پیش من بمونه.
سحر شیون کرد و گفت:ماااماان!بهش یه چیزی بگو.
مامان غذاشو قورت داد و گفت:نیلوفر لباسشو بهش برگردون.
منم هوار کشیدم:هروقت سحر جونتون اون لباسو بهم برگردوند منم لباسشو بهش میدم.و درو پشت سرم محکم بستم.تنها کاری که میتونست آرومم کنه این بود که بگیرم بخوابم.برای همین خودمو لای پتو پیچیدم و چشم هامو بستم.
سحر ,بهش ,توی ,رو ,ولی ,سرم ,سحر جونتون ,لباسشو بهش ,و گفت ,پشت سرم ,بهش برگردون
درباره این سایت